💞عشق جان است و عشق تو جانتر جانان...💞

با تو خوشبخت ترینم😍😘

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿۵۱﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿۵۲﴾

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۱۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۴۹

سلام دوستای مهربونم.

الان ساعت ٦صب یه روز خیلییییی سرد زمستونیه که من دارم مینویسم☺️. تو ماشین بابا نشستیم . طفلی بیدار شد ما رو برسونه فرودگاه.عازم مشهدم اگه خدا بخواد.😍😍😍❤️❤️❤️

امتحانامو دادم که خداروشکر جز اولی که خیلیییی سخت بود بقیشو خوب نوشتم.🤓 یکی از شبای امتحان م همکلاسیم گفت مرضیه شما ازدواج دانشجویی مشهد رفتین؟که من گفتم نه و اونجا استارت شوق و ذوق من بود.اونجا برامون هتل و جشن اینا میگیرن.فقط رفت و آمد به عهده ی خودمون. استادم کمکم کرد دیقه نودی ثبت نام کنم و خداروشکر زمانشو انداخت قبل از ١ اسفند که قبل از آموزشی آقاییم باشه🙏🏻 ازش ممنونم واقعا. بعدشم که مونده بودیم علی ماشین باباشو بیاره یا با هواپیما بریم که مامان آقایی ز زد و گف ماشین خطرناکه،جاده ها یخ زدن. بلیط بگیرین. دیگه تصویب شد که با هواپیما بریم. هرچند من خودم تو این سرما و یخبندون که پشت سر هم پروازا لغو میشه از هواپیمام میترسم😭❄️اما خب بهترین گزینه بود تو این شرایط. 

چند روزی که گذشت اصصصلا خواب درست و حسابی نداشتم💆🏻 شوهرخالم عمل کرده و خونه ما استراحت میکنه. اتاق ما گرمه و کلا اونجارو براش مرتب کردن. من کل دیشبو ٢ساعت خوابیدم. 🤐

دیشب با خانواده دختر خالم که همیشه پایه بیرونن و دختر داییم و نامزد جدیدیش رفتیم استانبول. شب خاطره انگیزی بود.کلی سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم. کل دیروزمم رو پروژه بودم. و دیشب ساکمونو بستم.💍💄🕶👗👔👖 کاپشن پالتوهامو دانشجویی برداشته بودم که صب فانینا اومد مشاوره داد بابا چادر میپوشی واسه هتل لباس مباس ببر. منم کاپشنامو دراوردم و عوضشون کردم🙊

من و آقایی نذر کرده بودیم که اگه به هم برسیم بریم مشهد دوتایی. تابستون با خانواده رفتیم...ولی مطمئنم این سفر یه چیز دیگس. امام رضا جونم خودت مواقب عشقمون باش🙏🏻 و همه جوونا رو خوشبخت کن.و به زندگی دلگرمشون کن.🙏🏻❤️مرسی که همیشه کنارمی و وقتی انقد دلتنگتم منو میطلبی💝 این اولین سفر دونفره من و عشقم با همه. همیشه دوس داشتم اولین سفرمون دقیقا اینجوری باشه🌂🎒👢 تو فصل سرما و مشهد و دوتایی و ...ایشالا همه جوونا به خواست دلشون برسن.

چن شب پیش رفتیم پیاده روی با آقایی...رفتیم پارک نشستیم کلی عشقولی شدیم و پیراشکی و کاپیچونو  از بوفه پارک خریدیم و خوردیم. برگشتنی برفم میبارید... شب قشنگی بود. همون شب ترس تو دام خونه کرد:(( اگه علی بره سربازی و پیش من نباشه یا تو مدت آموزشیش من هیچ دلخوشی ای ندارم😥 کلی دلداریم داد که میام بهت سر میزنم...😭😭ولی میدونم که دیوونه میشم . دوس ندارم قبل سفر موج منفی بنویسم. دوستان دعا کنین زود بگذره

دیگه که آهان برا انتقالی کارم به کرج و شهرای اطرافش یه اقداماتی کردم. قولای مساعدی دادن. میخوام یه عالمههه دعا کنم درست بشه و بیام اینجا🙏🏻🙏🏻

وای یهو دل درد و حالت تهوع بدی گرفتم .برم کم کم

دوستای مهربونم برا همتون کلییی دعا میکنم اگه قابل باشم. ایشالا بطلبه خودتون برین(آرزو جونم) مخصوصا شما که انقد دلت تنگ شده.شمام منو فراموش نکنین

مری مریا
۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

سلام دوستای مهربونم خوبید؟؟خوشید؟؟

خب من الان درگیر امتحانامم😒 و همه پشت سرهم😫الانم امتحانمو دادم و اومدم دراز کشیدم یکم بخوابم ولی متاسفاوه جیغ جیغای بچه ها تو سالن اجازه نمیده😳 خب تقریبا دوتا امتحان خیلی سختمو دادم و راحتاش مونده. دیروز رفتیم همایش استادمون که خیلی معروفه و یه موسسم داره🙂 خوب بود راجه به تغییر کتاب دبیرستان بود . 

خب هیییییچوقت انقد از آقایی بی خبر نبودم. راستش حس میکنم قهر نیستیم ولی یجورایی به هم فرصت دادیم. درست از روزی که رفته😔 از هم خبر نداریم... 

خب وقتی اینجا بود جز دوسه روز آخرش که یکم بد شده بود و همش ناراحت بودیم (البته دلیلشم میدونم) بقیش دور دور بود.  یه شبشو رفتیم مهمونی خونه پسردایی آقایی که تازه اومدن کرج. اونجا یه کاردستی برا دخترش درست کردم که خیلی دوسش داشت. واااای من عاشق این رن داییشم . انقد که مهربووونه و من و آقایی رو دوس داره😍😇 دیگه یه شبشو دوتایی قبل اومدن کارت ماشین با ترس و لرز رفتیم نوتلا بستنی خوردیم که چن روز بود هوس میکردم و بعد از اونم رفتیم کافه سنتی مهرشهر🙈.در آخر هم شامو بیرون خوردیم و برگشتیم خونه. 

ولی با ناراحتی رفت و اون شبم آجی خونه خاله بود . پس آقایی اومد تو اتاق من خوابید. آخر شب بوسم کرد و شب بخیر گفت و خوابید... صب کارت ماشین اومد ، قرار شد اگه کارت بیاد بره شهرستان😔ولی من برخلاف همیشه صبحش بلند نشدم صبونه بهش بدم و بدرقش کنم...عشق مهربونم دیشب بعد از چن روز پروفایلشو عوض کرد💕 یه عکس عاشقونه که روش نوشته : تو فردایی همان که قرار است بخاطرش زنده بمانم❤️پر عشق شدم ولی... هنوزم به هم پیام نمیدیم... شاید یکم فرصت لازم داریم . 

خب دوتا خبرم اینکه پنج شنبه خواستگاری دختر داییمه 😘...همبازی بچگیام و کسی که همیشه برام سنگ تموم میذاره همیشه حمایتش کردم و خلاصه همه جوره دوستیم .  خواستگارش پسر خوبیه و خانواده خوبیم داره خداروشکر امیدوارم بتونه دخترداییمو خوشبخت کنه. خب این درحالیه که من شنبه و  یک شنبه امتحان دارم. نمیدونم برم نرم😤

از طرفیم خواهر بزرگش همین امروز رفت بیمارستان برای زایمان و کنارش نیست...چون خونشون کلا شهرستانه. دیروز بهم پیام داد گف خوشحال میشم بیای ولی به درست لطمه نخوره😖 میدونم حس قلبیش چیه... حالا موندم چکار کنم ولی میدونم آخرش میرم😐. لطفا برای زایمان راحت دخترداییم دعا کنید🙏🏻❤️  

دوستون دارم مواظب خودتون باشییید💐

مری مریا
۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

سلام دوستای مهربونم خوبین؟؟

خب از خودم بخوام بگم خوبم خداروشکر. دیروز از دانشگاه برگشتم و یک شنبه دوتا امتحان داشتم😞 دوشنبم یدونه😣 امتحانا یک شنبه مکالمه و بیان داستان شفاهی بود☺️ اونا خوب بود راحت بود. ولی من از لحظه ای که امتحان دادم تا ٣نصف شب داشتم فرم کارورزی مینوشتم و خدا کمکم کرد که دوشنبه به موقع تحویل دادم😑😱 صبحشم ٧بیدار شدم رفتیم سرکلاس و با بدبختی چند نمونه نامه خوندم چون ساعت ١١بعد کلاس امتحان نامه نگاری داشتیم. خب بعدشم که زودی اومدم کرج با مترو. آقایی با ماشین جدیدی که برا باباش خریدن اومد دنبالم😇 پلاک نداشت و تا اینجا همش استزس داشتم😔

دییییگه آها دیدم لیزر زیر بغلم داره تموم میشه. شروع کرزم میرم یه کلینیک که همکارای آجی میرن و خیلی راضین بیکینیمو لیزر میکنم. اونجام پرسیدم مشتریاش راضی بودن. واییییی خیلییی میترسیدم و خجالت میکشیدم ولی خب ارزششو داره🙈🙊

هفته پیش تولد شوهر دختر خاله بود که من صبش رفتم بازار و یه کاپشن رنگ روشن و یه پالتوی سنتی خریدم برا مهمونیم.شبش با آقایی و آجی بزرگه رفتیم کلییی زدیم و رقصیدیم.💃🏻 

الانم یکی از اقوام فوت شده و مامان و بابا و داداشی رفتن شهرستان. خونه در اختیار من و آقایی و آجیاس. دیشب دست به کار شدم و کلییی دسرای متنوع گذاشتم تو بخچال که تا الان  دو وعده خوردیم و عالیییی شدن🤗  دیشبم من ساندویچ سبزیجات با کالباس درست کردم که شورشده بود😖

شبم مهمون آجی فانیناییم یا یه رستوران و سفره خونه یا فست فود و سفره خونه. قراره خودمون انتخاب کنیم... من که فست فود دوس دارم😛

آها الان فرجه ام و تا دو بهمن امتحان ندارم. اگه پلاکای ماشین تا فردا برسه من و همسری میریم خوزستان. پنج شنبه چهلم عمه ی خدابیامرز همسریه🙏🏻اگه نه که نمیرسیم. شاید همینجوری رفتم یه سر زدم☺️

دوستون دارم و به خدا میسپارمتون.😘😘

مری مریا
۲۱ دی ۹۵ ، ۱۶:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

سلام عزیزانم خوبین خوشین؟؟☺️

خبببب جمعه هفته گذشته همسری اومد و شنبه صبح رسید پیش من.😍البته شب قبلش من اون پست خیلی غم انگیز چند خطی رو گذاشتم و به همسری گفتم نیاد اینجا و بره خونه داییش.ولی صب که شد همسر اومد پاینن و ز زد بیا وسایلتو تحویل بگیر.کلی نونای خوشمزه و پیراشکی برام اورده بود و یه سری امانت و لباس و کتاب آجی و بابا. پاینن گریم گرفت و راضیش کردم بیاد بالا. مامان علیم اومده بود و کرج بود که شنبه بعد از پیاده روی با مامان و بابا رفتیم خونه دختر داییش دیدنش. چون من فردا صب خیلی زود میرفتم دانشگاه علی شبو اونجا موند که از اونجا بره تهران.هرچند که بازم من ناراحت شدم 😒آخه دلم میگیره نباشه خب. 

یه شنبه صب رفتم و دوشنبه هم ساعت١علی پیامداد نزدیک دانشگاهم😳اصصصلا فکرشم نمیکردم بیادااا.این همه راه و ترافیک و...٣ساعتم زودتر طفلکم رسید.خلاصه منم زودتر کلاسو پیچوندم و برگشتیم.🙊کلیم تو راه لاو شدیم.

٣شنبه صبحم رفتیم مهستان برا تولد دختر دخترخالم که شب یلدا بود کادو خریدم یه جعبه موزیکال و آقاییم برای اولین شب چله ای  من یه دسبند چرم که فرشته طلا روشه از مهستان خرید و یه بند انگشتی سیبیل که ست پابندمه🙊 البته اول من پارسال برا ولنتاین دستبند چرم با سیبیل خریدم. خب دیگه اینجوری شد که کم کم ست کردیم☺️. شبم که قرار بود بریم خونه عزیزجون هم تولد نوش هم شب چله ای ... من یه لباس سفید پوشیدم و موهامم مرتب کردم و یه آرایش ملایم با رژ زرشکی💋 خیلییی خوش گذشت .رقص و بزن و بکوب و...  اونجام کلی یاد پارسال افتادیم که حافظ پارسال فقط برا من خوب دراومد و من دوماه بعدش نامزد کردم🙈 کلیم سر به سر دخترا گذاشتیم و خندیدیم. 

دییییگه که چهارشنبم صب با علی رفتیم برا دسرایی که میخواستم درست کنم خرید کردم. شبش پاناکوتای زعفران و پیتزا نودل درست کردم. خیلی خوب شد خداروشکر🙊🤗

دیروز صبحم با آقایی رفتیم سینما و سلام بمبئی دیدیم. از تو خونه نشستن بهتر بود ولی طبق معمول خیلیم قشنگ نبود.عصریم با آجیا و دختر همکار بابا و دخی خاله اینا زدیم بیرون و رفتیم سفره خونه.ساعت ١٢بود برگشتیم.

آها یه نکته جالب جدیدا همه بهم میگن موهات روشن شده😄 دختر خالم باورش نمیشد رنگ نکردم پشتشو.😝😝😝خب من موهام مشکی مشکی نیست و حتی بچگی خرمایی روشن بود و به مرور تیره شد.اما تو عکس تیره ترم میشه.

مواظب خودتون باشین .زمستون خوبی رو براتون آرزو میکنم.دلتون گرم و لبتون خندون😘😋

مری مریا
۰۳ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۸

سلااام مهربونااا😍😍

خب بشینم تعریف کنممم☺️ 

اون شبی که پست گذاشتم فردا ظهرش حرکت کردیم به سمت شهر آقایی(من داداشی،مامان بابا و عزیزجون) شام شهر مامان بودیم که دو ساعت تا شهر آقایی فاصله داره.شب شامو خونه پسرخالم بودیم و بعد شام بابا رف گلمو که سفارش داده بودیم اورد و شبونه راه افتادیم...توی ماشین لباسای مشکیمو پوشیدم. وقتی رسیدیم طفلک همسری انننقد خسته بود که موبایل به دست خوابش گرفته بود. وااای دلم برای پدرشوهرم آتیش کرفت واقعا طاقت ناراحتیشو ناراحتم😔😔آخر شب همسری بیدار شد و من وقتی تنها شدیم حسابی تو بغلش زار زدم انقد اون روز بهم فشار وارد شده بود😒از تعریفا و حرفای بقیه در مورد مرگ و ...

فردا صبحش زود بیدار شدیم چون مراسم خونه آقایی اینا بود...من و خواهر شوهر حلوا هارو تزیین کردیم و کم کم مهمونا اومدن.عصرم رفتیم تشییع جنازه و بعد برگشتیم شهر مامان.من خیلی از اقوامشونو اولین بار بود میدیدم...خیلیییی تعریفمو کردن و حسابییی تحویلم گرفتن.تا رد میشدم میشنیدم که درموردم تعریف میکنن😸🙈🙊آقاییم میگه عمه هام خیلیییی دوست دارن🤗🤗

پنج شنبه برگشتیم کرج و جمعه صب مهمونمون که دختر همکار بابا بود رسید.برامون یه عالمه سوغاتی آورده بود.برا منم یه تاپ سبز و قرمز😋

شنبه رفتم مدرسه و بعدشم دانشگاه:( دوشنبه با استادم دعوام شد بخاطر شوخیای بی اندازش و احتمالا دیگه سرکلاسش نرم😌 

و امااا وقتی برگشتم.دست دوستمو گرفتم و اوردم خونمون، دوشنبه شب خونمون بود.سه شنبه ام بقیه دوستام از خوابگاه اومدن سمت دهکده و بابام من و دوستمو برد.وااااایییی از بهتریییین روزای عمرم بوده 💦🏊🏻‍♀️🛀🏻 من قبلنم رفتم دهکده ولی از شدت شلوغی و کثیفی ابدا خوش نگذشت...ولی این بار وااااقعا چسبید.خلووووت و تمیز🌟 کلییی سرسره سوار شدیم تیوپ بادی کردیم و رو موجا رقصیدیم و حسابی دلی از عزا دراوردیم🐸💃🏻

دیشبم رفتم خونه خاله و حسابییی با دخی خاله خوش گذشت،فیلم دیدیم و گپ زدیم...عصرم رفتیم پیاده روی و شیک نوش جان کردیم 😇🍸🍹

و امااا فردا آقایی و مامانش میان.مامانش میره تهران تا کارای خونه ی عمشو انجام بدن.بعد اونم احتمالا آقایی میمونه پیش من💃🏻💃🏻هورااا فردا بیدار شم برم پیاده روی با مهمون جونمون شیدا که هنوزم درخدمتشیم. بهدم بیام اپیلاسیون و خوشگلانسیون که دلم بشدت ذوقولیه💃🏻❤️

مَریانه آرزو: یه اتفاق خوب برا آقاییم در راهه. خداااا کنه هرچه زودتر رخ بده و همسریم خوشحال بشه، میام مینویسم وقتی انجام شد☺️🙏🏻 دعامون کنین لطفا

مری مریا
۲۶ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

سلام عزیزانم. امیدوارم که حالتون خوش باشه.

من دیروز از دانشگاه برگشتم. عمه آقایی که یه خانم تقریبا میانسال بودن مبتلا به سرطان ریه بودن😔 ایشون از وقتی بستری شدن خونه پدرشوهرم بود و مادرشوهرم ازش مواظبت میکرد،ولی وقتی ما رفتیم خونسون نتونستیم ببینیمش چون حالش بد بود و بردنشون خونه عمو،خودشون اینجوری خواستن... دیروز آقایی بهم گف که حال عمه خیلیییی بد بوده و گف وقتی حالشو دیدم نتونستم غذا بخورم.عصر تو راه برگشت بششششدت دلهره داشتم . همون موقع آقایی برام نوشت مری تموم شد... باورم نمیشه. خدارحمتشون کنه... خدا به خانواده آقایی صبر بده. 

وقتیم که رسیدم فقط شام خوردم و خوابم گرفت.الان از خواب پریدم. فردا بیدار میشم کارامو انجام میدم و با بابا و مامان و داداشی و عزیز جون میریم شهرستان دوباره . بعضیا میگفتن تو لازم نیس باشی وتو تازه عروسی و کوچولویی🙄😳. ولی خب درهرصورت بنظرم من موظفم که برم. خب عمه ی شوهرمه. این که سنم کمه توجیه نمیشه که وظایفمو انجام ندم...

حالا فردا میریم و پس فردا خاکسپاریشونه. از قلبای مهربونتون میخوام برای آرامش روحش دعا کنید🙏🏻🙏🏻🌹🌹

مری مریا
۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر