😔😔غم آقایی...
سلام عزیزانم. امیدوارم که حالتون خوش باشه.
من دیروز از دانشگاه برگشتم. عمه آقایی که یه خانم تقریبا میانسال بودن مبتلا به سرطان ریه بودن😔 ایشون از وقتی بستری شدن خونه پدرشوهرم بود و مادرشوهرم ازش مواظبت میکرد،ولی وقتی ما رفتیم خونسون نتونستیم ببینیمش چون حالش بد بود و بردنشون خونه عمو،خودشون اینجوری خواستن... دیروز آقایی بهم گف که حال عمه خیلیییی بد بوده و گف وقتی حالشو دیدم نتونستم غذا بخورم.عصر تو راه برگشت بششششدت دلهره داشتم . همون موقع آقایی برام نوشت مری تموم شد... باورم نمیشه. خدارحمتشون کنه... خدا به خانواده آقایی صبر بده.
وقتیم که رسیدم فقط شام خوردم و خوابم گرفت.الان از خواب پریدم. فردا بیدار میشم کارامو انجام میدم و با بابا و مامان و داداشی و عزیز جون میریم شهرستان دوباره . بعضیا میگفتن تو لازم نیس باشی وتو تازه عروسی و کوچولویی🙄😳. ولی خب درهرصورت بنظرم من موظفم که برم. خب عمه ی شوهرمه. این که سنم کمه توجیه نمیشه که وظایفمو انجام ندم...
حالا فردا میریم و پس فردا خاکسپاریشونه. از قلبای مهربونتون میخوام برای آرامش روحش دعا کنید🙏🏻🙏🏻🌹🌹