💞عشق جان است و عشق تو جانتر جانان...💞

با تو خوشبخت ترینم😍😘

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿۵۱﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿۵۲﴾

کلمات کلیدی
آخرین مطالب

سلام خدای مهربوووون. میدونم این گره فقققققط و فقط با دستای سبز و نازنین خودت باز میشه.

میدونم تا تو نخوای نمیشه. 

میشه خیر و صلاحمون رو در این قرار بدی که جور بشه کار دلم؟؟؟

میشه نا امیدم نکنی؟؟ میدونی نا امید نشدم. میدونی حتی الان و تو این شرایط سخت، تو این دل کندن از همه ی دل بستگیام و اومدنم تو این غربت تلخ، هنوز نا امیدت نشدم. فردا پدر مادرم رو نا امید نکن. نذار دل شکسته از درگاهت برگردن... خدایا به حق دل شکسته ی مامانم... به حق صدای گرفته ی بابام....به حق اشکای نیمه شب خودم، به خاطر سردردای علی از این وضعیت، به خاطر دوری مَردم رحم کن و فردا کمکمون کن. دلم روشنه به گوشه ی چشمت ، به نگاهت، میدونم دریغ نمیکنی...

لطفا برام دعا کنین. خدا صدای بنده هاشو میشنوه. فقط یه آمین بگین❤️💐..

دوست نوشت: آوایی با این دل شکسته به یاد مامانتم و از خدا میخوام هرچه زودتر مرادتون رو بده.🙏🏻🌸

مری مریا
۰۳ مهر ۹۷ ، ۰۰:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۰۱ مهر ۹۷ ، ۱۱:۴۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۲۷ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۴۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۲۱ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۲۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۱۳ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۱۰ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۵۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۲۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۳۰ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
مری مریا
۲۸ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۸

سلااام بچه ها خوبین؟

بچه ها میدونین که نوبت تالار ما ٢٦ آبان تالار جانان بود، و من با یه تشریفات برای عروسی هماهنگ کرده بودم، که از خوش شانسی من ایشون تشریفات تالار قصر بود🙊همون تالار قشنگه که خیلی دوس داشتیم و نوبت نداشت. این آقای مهربون قرار شد اگه کنسلی داشت ما رو اولویت قرار بده و خبر بده. حالا ما بیعانم داده بودیم، ولی پنج شنبه عصر بود ما دیگه کلا نا امید شده بودیم از جور شدن این تالار که این آقا تماس گرفت و گفت٢٨ آبان کنسلی دارن، من و علی با بابا مامانش رایزنی کردیم و قرار شد همینو قرارداد ببندیم و خداروشکر شنبه صبح قرار داد بسته شد و من نوبت آرایشگاهمم عوض کردم💄💋 ، دیگه ایشالا این تاریخ تصویب شده. راستش من حس خوبی نداشتم که شب عروسی و تاریخ تولدم یکی باشه. همیشه فک میکردم خیلی خوب میشه ها، ولی وقتی بنا براین شد یجوری بی میل بودم.خب آخه حیفه اتفاقای خوب زندگیمون اینجوری ادغام بشه و همشون درهم برهم بشه.

جمعه عصر خونه خاله حنان بودیم که یهو تصمیم گرفتیم ساکای وسایل رو بخریم، داشتیم با پسرخالم (بابای گلاب) دنبال ساک تو دیجی کالا میگشتیم که پسرخاله طی یه پیشنهاد ناگهانی گفت پاشید بریم شمال و شما منطقه آزاد خرید کنین. 

آقا مث دیوونه ها ساعت ٨ ونیم این فکر زد به سرمون. حالا ماشین ما پر بود از وسایلمون(کتابای من، یه مقدار از لباسا، خرت و پرتایی که این مدت خریدیم) و قرار بود ببریم بذاریم خونه نوشین! خلاصه تندی راه افتادیم سمت خونه نوشین وسایل رو جاسازی کردیم و دم درم پای من پیچ خورد😬 صدبار پله ها رو بالا پایین رفتیم دوتایی و وسایلو بردیم بالا.

بعدشم رفتیم خونه حنان شام خوردیم و با فانینا و پسرخاله و دخترخاله (خرم آبادی) راه افتادیم. مسیر که عششششق بود، بچه ها دوتا دایجستیو خریدیم ٣٤ هزار تومن😳😳 واقعا گرونی و آدمخواری بیداد میکنه😏

مقصدمون یه اقامتگاه تو امام زاده هاشم بود، بچه هااااا زیباییش قابل توصیف نییییست. وااااقعا قشنگ و محشر بود🌲🍃🌳 ساعت دو شب بود رسیدیم🌚

پپشه بند برامون بسته بود توی ایوون، نم نم رییییز بارون...شب با بهترین حسای دنیا کنار هم توی ایوون خوابیدیم و صبح با صدای طبیعت و مرغ و خروس ها و نم نم بارون بیدار شدیم🌹😻صبونه خوردیم و آماده شدیم رفتیم منطقه آزاد کاسپین.

اونجا قیمت ساکای مارک تفاوتی نداشت و تصمیم بر این شد که خودمون همینجا سفارش بدیم. 

ولی سرویس حمام خریدیم ☺️وحوله تن پوش و پاپوش برای من که جدا جدا ست کردم خودم. ادکلنی که زمان دوستیمون جانانم کادو خریده بود رو اصلش رو برای توی ساکم خریدم و آبرسان پوست و یه روتختی خیلی ناز😍 برای جانانم تیشرت خریدیم. تا شب توی بازار اونجا بودیم. همون شب برگشتنی یه کوچولو بخثی پیش اومد بین من و علیرضا که از اینکه جلوی فانینا بود کمی دلخور شدم. شب برگشتیم اقامتگاه شام شمالی خوردیم☺️ که من تو لک بودم بعدشم رفتم تو اتاق بقیه دور آتیش قلیون کشیدن. دخترخالم اومد به زور منو برد، که اونجا کم کم علیرضا اومد پیشم و رفتیم صحبت کردیم و همون شب قدم زنون حل کردیم موضوع رو. اون شب ولی ما توی اتاقا خوابیدیم و مهمونای تازه از راه رسیده روی ایوون. 

صبحم بیدار شدیم و رفتیم خونه یکی از آشناهای پسرخاله. اونجا یه کار کوچولو داشت و انجام شد. عصری حرکت کردیم و آروم آروم اومدیم کرج...رودبار موندیم  سوغاتی و زیتون خریدیم... 

کل دیروز رو استراحت کردیم، غروب همون اکیپ بعلاوه ریحان بلیط داشتیم برای برج میلاد بریم دلفینیاریوم ببینیم.ساعت ٧ و نیم آماده شدیم راه افتادیم رفتیم و خلاصه جای همتون خالی، عالیییی بود😊 من عاشق دلیفینا شدم انقد که باهوش و هنرمندن.

امروز صبحم من و جانانم رفتیم دنبال خونه، یه مورد حیاط دار بود که هالش خیلی کوچیک بود، قرار شده فردا عصرم باز بریم برای موردای دیگه.

عصری کلاس رقصمو رفتم. امروز جلسه دومم بود💃🏻 کم کم دارم راه میفتم و یه حرکتایی یاد میگیریم.

انتقالی نوشت: با اینکه امشب بازم سعی کردی منو نا امید کنی ولی من سفت چسبیدم به جور شدنت. راهی جز درست شدن نداری. ❤️ 

آرامشم نوشت: خونه داییشه، بابا بابت انتقالی نگرانه... و عجولانه میگه اینجا خونه نگیرین... بهش زنگ زدم درمورد انتقالی و خونه صحبت کنیم... خیلی آروم و منطقی برخورد کرد...دلداریم داد و گفت فردا حضوری مفصل صحبت میکنیم...کلی آرومم کرد🙏🏻💝 خدایا شکرت.

خدایا شکرت بابت همه لطفایی که هرلحظه بهمون میکنی و ما نمیبینیم.🙏🏻🌹

مری مریا
۲۳ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر