💞عشق جان است و عشق تو جانتر جانان...💞

با تو خوشبخت ترینم😍😘

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿۵۱﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿۵۲﴾

کلمات کلیدی
آخرین مطالب

دست دردسرساز

پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۵۳ ب.ظ

سلاااام به روی ماهتون. 🌝خوبین قشنگا؟؟؟

دیروز یکی از سخخخخخت ترین روزای زندگیم بود.خیلی خیلی سخت، حالا تعریف میکنم...

پریشب بود که دختر خالم و خانم پسر خالم( مامان گلاب). اینجا بودن. عصرش رفتیم پارک و تا تونستیم هله هوله خوردیم و قلیون کشیدیم🙊خیلییی چسبید خدایی. اونجا علیرضا اس داد که شب ساعت دو میرسه. 

شبش که برگشتیم خونه دم نوش دم دادیم دور هم خوردیم و سرگرم حرف زدن شدیم تا وقتی که علیرضا رسید.خدایا چه حالی داشتم...😖چه دلتنگی غریبی😵. براش درو وا کردم ولی اصلا حرفی نزدم. اون شب بخیر گفت و رفت تو اتاق به من اس داد که زود حرف زدنتو تموم کن بیا من کارت دارم. اومدم و گف بریم سر بزنیم به خالت خرم آباد که نی نی آورده. منم جدی جوابشو میدادم که یهو بغلم کرد🙊🙊❤️❤️کلیم حرف زدیم و اشتباهاشو قبول کرد واقعا.

درد دل کرد، گفت بخدا تحت فشارم. از یه طرف پادگان ، از یه طرف خونه، از یه طرف انتقالی من... دغدغه هاشو گفت ولی گف از این به بعد وقت میذارم و... خلاصه تا ٤ و رب حرف زدیم...صبشم ساعت شیش قرار بود من با آجی برم بیمارستام دستشو عمل کنه( یه کیست استخونی رو مچش دراومده بود) که جانانم گفت خودم میبرمتون خیلیم گفتیم با بابا میریم . اما خودش ساعت گذاشت ٥ و نیم بیدارم کرد آماده شدیم رفتیم😔واییییی خدا هیچکسو اسیر بیمارستان نکنه، تازه آجی مثلا همکارشون بود و هواش رو داشتن. ولی قرار بود صبح عملش کنن😐یه ساعت منتظر موندیم خبری نشد... حالا فک کنین علیم شبش تو جاده بوده واین همه رانندگی کرده😱رفته بود پایین منتظر بود اجی رو ببرن اتاق عمل که بیاد پیش من، تنها نباشم. وایییی یه جا من پشت پنجره بودم که تلفنی ز زد برام خوراکی خریده بود که برم بیارم گشنه نمونیم.بهش گفتم کجایی گف رو صندلی پارک، چش چرخوندم دیدمش😍😍

اینم عکس علیرضا البته زومم شده😅

خلاصه سعات نه شد هنوز نیومده بودن... وای ما لهههه بودیم از خستگی و بیخوابی. هرکاری میکردم علیرضا راضی نمیشد بیاد خونه. دیگه ساعت ده و نیم خبری نشد مامانم ز زد به علی و با اصرار مامانم رفت. قبلش اومد بالا دنیال من رفتیم پیش ماشین یکم آب و آبمیوه خوردم اومدم بالا پیش آجی و علیرضا اومد خونه. 

وایییییی نشون به اون نشون که تا ساعت ١ و نیم اتاق خالی نشد. من یه رب قبل عمل رو صندلی خوابم گرفته بود😴😬 لحظه ای بردنش داخل خیلییی سخت بود. خدا هیچکسو جز برای زایمان و کارای خوب روونه بیمارستان نکنه🙏🏻فضای استرس زا... پشت در اتاق عمل حتی یه دونه صندلی نداشت ملت بشینن:( حاضرم خودم مریض بودن ولی آجیمو نمیبردن اون تو... خدا میدونه چی کشیدم تا بیاد...علیرضام خونه استرس داشت خوب خوابش نمیگرفت هی زنگ میزد حالمونو میپرسید.من فک کردم حتما تا ساعت سه میاد😭 ولی ساعت ٤ که نیوردنش داشتماز نگرانی میمردم. میترسیدم مث بقیه همراها برم پشت در هی سوال کنم...چون آجی رو میشناسن درست نبود. خلاصه خدا خیرش بده یکی از همکارای خود آجی اومد رفت داخل که گفتن اوردنش ریکاوری، به هوش بیاد تحویلش میدن🤗یکم از نگرانیم کم شد. ولی خیلییی دیر به هوش اومد. بابا نگران شده بود اومده بود بیمارستان. راهش دادن اومد بالا پیشم ولی بعد فرستادنش بره😞 خلاصه ساعت ٥ و نیم بود که صدام زدن بیا ببینش. ظاهرا استخونشو تراشیده بودن که انقد طول کشیده بود و وحشتناک درد کشیده بود. رفتم کمک کردم با آسانسور اوردیمش پایین. و دیگه بابا فانینا رو آورده بود جای من بمونه... فقط خدا میدونه چقد گشنه و خسته بودم. چشمام گود افتاده بود. رسیدم خونه پرواز کردم تو حموم. علیرضا تازه خوابیده بود که بیدار شد وعصرونه و چای خوردیم... یعنی من فووووق خسته بودم:( دخترخالم آماده شد بره بیرون که دیدم زشته خونه ماس تعارفش نکنم. آخه خونشون اینجا نیست و درواقع مهمان محسوب میشد همه جوره. بلند شدم آماده شدم باهاش رفتم بیرون😞😫همه میگفتن تو دیگه کی هستی🤣  یه جین از این مدل جدید سمبادیا خریدم و یه شلوار تو خونه ای برای علیرضا. دوتا نمکدون یه مقدار خورده ریز برا خونمون دخترخالمم برم زیرلیوانی شب رنگ خرید🙊 و دیگههه پابند تمام مهره واسه خودم و دخترخالم خریدم😍ساعت ده و نیم بود که علیرضا ز زد گف دارم غذا میبرم برا فانینا و آجی ،بیام دنبالتون؟ رضایت دادبم و برگشتیم😼 دیدیدم عزیز اینا و اون یکی دخترخالم با دوتا دخترش اومدن.دیگه فک کنید پسر دخترخالم(مهمان) و گلاب و این دوتا چه کردن با خونه زندگیمون. شلوارام سایزمون نشد.خلاصه تا ساعت یک نتونستیم بخوابیم!ولی شهییید شدیم تا صب که آجی رو آوردن😇ساعت ٩بود با سر وصداشون بیدار شدیم. خونه هارو جمع کردیم صبحونه خوردیم و با دختراخاله و خانم پسرخاله و گلاب و علیرضا رفتیم بازار من لباسا رو عوض کردم😎 پابند برای اون یکی دخترخالم و خانم پسرخالم و یه رنگ دیگه برا خودم خریدم👻 دیگه برای ساک دامادی علی کفش وکمربند چرم خریدم که فروشنده گف سایز پای جانان یه کفش چرم داره تک سایز شده تخفیف خورده،خیلی شیک بود، اونم رو هوا زدیم👞 

اومدیم خونه ریحان اینا اومده بودن پیش آجی. خونمون این مدت خیلی شلوغه. ایشالا همیشه به شادی و خوشی جمع شیم دور هم.

الانم کم کم برم حموم بیام آماده شم، قرار گذاشتیم عصر بریم پارک🌳🌲.

مراقب خودتون باشید. میبوسمتون😘❤️

۹۷/۰۵/۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
مری مریا

نظرات  (۳)

الان اجی بهتره؟ فک کنم یکی از دوستای هادی همینطوری شده بود و میگه عملش فوق العاده دردناکه😢😢😢
وااای اشتی .اخ جووون 😍 طفلی اقایونم تحت فشارن با این اوضاع مملکت 😐😔
پاسخ:
بهتره عزیزم خداروشکر❤️خیلی خیلی خیلی درد داره. بعد صداشم درنمیاد اعتراض کنه😳
بعلهههه🙊💃🏻فدا عزیزم. سارا من درکش میکنم میفهمم تحت فشاره ولی خب به خودشم گفتم فقط نمیخوام سر من خالی کنه همین🙏🏻
واااای خدا رو شکر آشتی کردین 😍
اصلا یه نفس راحت کشیدماااا 😉
چه خوب که اومد و باهات حرف زد..... منم شرایطش رو درک می کنم ولی خب حیفه جایی که میشه با حرف زدن و درد دل کردن آروم شد، آدم راه قهر و دلخوری رو در پیش بگیره
الهی بگردم واسه خواهرت.....
چقدر خوددار هستن که میگی درد زیادی داره اما چیزی نمیگه.....
الهی که خیلی زود حالشون خوب ِ خوب بشه ❤
عکست خیلی باحاله.... یعنی کلی خودمو کشتوندم تا علیرضا رو دیدم 😅 من برم دنبال عینکم 😁
الهی که همیشه به خوشی دور هم باشید 😙
پاسخ:
مرسیییی مهربونِ خوش قلبم که انقددددر خوبی😍😍
کاش صدبرابر بشه این خوبیات و به زندگیت برگرده.
واقعا حیفه...این روزا میگذره:( دیگم برنمیگرده😬 من هدیه کلا آستانه دلخوریم از هرکسی دو روز سه روزه😞بعدش کلا فراموش میکنم.
خدا نکنهه عزیزدلم. ولی خیلییی درد داره. تاندون و استخون درگیر بوده . استخون رو تراشیدن😫
آمییییین،ایشالا خدا همه مریضا رو شفا بده❤️🙏🏻
آقااااا دیگه قک کن من چجوری از اون بالا خودشو پیدا کردم و حتی برای هم دیگه دستم تکون میدادیم😅🤣
در این حد؟؟؟👓🙊
فدای تو جانم آمییییین. 
سلام خوبی؟؟
حال خواهرت چطوره؟بهتره؟؟
واقعا خدا هیچکس اسیر بیمارستان نکنه:(

خداراشکر آقا علیرضاهم برگشت 
پاسخ:
سلام به روی ماهت عزیزدلم.
خواهرمم خوبه خداروشکر. بله خیلی رو به راه تره.
الهی آمییییین🙏🏻🙏🏻
مرسییی عزیزدلم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی