سلاااام به روی ماه دوستای خوشگل خودم.
خببب اول از همه هفته خیلی خوبی رو براتون آرزو میکنم😘.و امیدوارم هرچی امید و خوشبختیه مهمون خونه ی دلهاتون باشه💚💝.
جمعه هفته پیش بود که من و علی رفتیم عید دیدنی خونه دختر خاله، و اونجا آجی بزرگه پیوست به ما. تو راه برگشت من بودم و جانان آجی بزرگه،همونجا یهو زد به سر من که بریم تونل وحشت 👳🏿☠️👻 وااای بچه ها من در نوع خودم تو شهربازی اعجوبه ایم . قدیمی ترا بهتر میدونن که من حتی دسگاههای بدون بیمم سوار میشم🙊. خلاصه از هیچ وسیله ای هیچ ترسی ندارم. اما این بار هدفمون فقط تونل وحشت بود، واااااییییی وحششششتناک بود. همون اولش که آجی بزرگه انقد جیغ کشید که مسئوله اومد داخل😂 پاک آبرومون رف. خلاصه واااقعا محشر بود. و یجا علی فقققط به آجی میخندید. 😹😅
شبشم مهمون آجی بزرگه رفتیم عطاویچ 😍. جاتون خالی.
فرداشم من ومدم یونی و جانانم رفت پادگان. و قرار بود این هفته که گذشت ٤شنبش ببرنشون اردوگاه😢
و اما دوشنبه.از صب ٤ ساعت کلاس داشتم با اون استاد بی نهایت سخت گیره، بعدشم باز ٤ ساعت دیگه کلاس، و بدو بدو سمت ایسگاه به سمت خونه.دیگه شما ببینید من چه جنازه ای بودم😟 بعدشم قربوووونش برم نزدیکای راه آهن بودم که با تلفن کارتی زنگ زد گف من راه آهنم بدووو بیا😍 الهی من به فداش که واسه یه شب اومده بود که روز مردو پیشم باشه و فرداش باید برمیگشت که برن اردوگاه. 😣 دیگه رسیدم و رفتیم هات چاکلت خریدیم و پیش بسوی خونه. تا رسیدیم جانان رفت حموم و منم با همه خستگیم بدو بدو مشغول ژله ها شدم. چنتا ژله گذاشتم ویه ژله بستنی با قالب قلب❤️ میخواستم دوش بگیرم برم کیکو بخرم که آجی رسید و کیک خریده بود🎂. بابام شیرینی آورده بود. دیگه من با و جانان رفتیم دنبال فانی ترمینال که از دانشگاه میومد.
شبم برگشتیم و یه جشن کوچولو گرفتیم ❤️☺️جاتون خالی کلی خوش گذشت.
بعد از جشنم مقادیری از ژله و شیرینیا زدیم زیر بغل و من و جانان رفتیم خونه خاله. اونجام تا پاسی از شب گفتیم و خندیدیم.
فرداش رفتیم من کادوی روز مرد برا جانان خریدم. یه ست لباس خارجی تو خونه 🙊🚶🏻. برا بابام یه ست مردونه خریدیم. منم یه تی شرت سفید و سبز راه راه خریدم. درست رنگ لباس اولین قرارمون.😍😍زودم برگشتیم خونه و جانانم رفت.
روز بعدشم خاله ها مهمون خونه ما بودن که کلی با دخی دایی تبادل خبر کردیم😬😈 دیروزم من و آجی ومامام با خاله و دختراش رفتیم پارک نشستیم کلیم خاطره تعریف کردیم و خندیدیم🤓
درست از چهارشنبه حتی صداشو نشنیدم. 😭 ولی بی تابی نمیکنم چون میدونم باید سختیارو تحمل کرد. خدا کمک میکنه و مواظبمونه این روزام بگذره.🙏🏻💐 الانم که من راه آهن نشستم قطار تهران بیاد. به لطف عجله ی بابا ٥٠دیقه زود رسیدم و گفتم یه پستی بذارم.
زن عموی پدرشوهر فوت شده.🖤لطفا برای شادی روحش فاتحه بخونین. دستتون درد نکنه😘روی ماهتون رو میبوسم.
یه اتفاق مالی افتاده که پست بعد دربارش براتون مینویسم.
عکسام ادامه☺️

